آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

آرنیکای مامان وبابا

نفس

سلام عشق مامان خدارو شکر برای واکسنت تب نکردی ... خیلی خوشحالم...! دیروز مامان اختر از تهران برگشت...دلش خیلی برات تنگ شده بود...رفتیم خونشون و شما کلی دلبری کردی...انقدر خندیدی که همه رو عاشق تر کردی... ولی من و بابایی رو خوب بین اونها تشخیص میدادی و نو بغل هر کی می رفتی بر میگشتی و من یا بابایی رو نگاه می کردی...قربونت برم که مامان و بابا رو خوب میشناسی...تازگیها با بابایی جیغ بازی میکنی...هر صدایی که بابایی در میاره شمام ازش تقلید میکنی... و دوتایی خونه رو روی سرتون میزارین!!! اینم یه عکس از خواب قشنگت! اینم بعد از یه خواب زیبا... ...
10 مرداد 1391

4ماهگی آرنیکای مامان

عشق مامان 4 ماهگیت مبارک باشه ... دخترم با بابایی بردیمت و واکسن هاتو زدیم... خدارو شکر تا الان که تب نکردی عزیز دلم...من و بابایی خیلی دوست داریم... روز به روز بهت وابسته تر میشیم...عشق مامان وزنت 7350 و قدت 65 شده بود ... قربونت برم ماشاا... توپولی شدی! دیگه بغل کردنت خیلی سخت شده!... نفس مامان اینم عکس های 4 ماهگیت... اینم عکس بعد از واکسن با پای کمپرس شده!!! عاشق این خنده های قشنگتم عسل مامان! ...
9 مرداد 1391

اولین روزهای زندگی آرنیکا

وقتی دکتر مرخصمون کرد ... سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه بابا همایون...مامان سهیلا برامون اسفند دود کرد..کلی خوش آمد گویی ... اون روز همه اومدن دبدن شما ... خیلی نازی مامان جون از خدا خیلی ممنون برای دادن چنین نعمتی به من و پدرت... بابا اروندت برات یه گوسفند عقیقه کرد... روز سوم(91.1.9) من و بابایی بردیمتون برای آزمایش زردی...که فهمیدیم شما زردی داری عزیزم به دکتر که زنگ زدیم گفت باید شمارو بستری کنیم...نمیدونم چرا ولی یه احساس دلتنگی عجیبی منو فرا گرفت...سریع پاشدم آماده ات کردم و راه افتادیم به سمت بیمارستان...بابا حسین و مامان اخترم با ما اومدن...بابایی سریع کارای بستری شمارو انجام داد...دیگه گریه امونم نمیداد همینطوری که تو بغلم ب...
4 تير 1391

دوماهگی آرنیکا خانوم

عسل مامان 91.3.6 دو ماه شما تموم شده بود و نوبت واکسن هات.... از یک ساعت قبل از رفتن به مرکز بهداشت بهت قطره استامینوفن دادم که تب نکنی ... بابا اروند ساعت 11 اومد دنبالمون ... اول قطره فلج اطفال بهت دادن و بعد به ران های پات واکسن زدن...خیلی دردت اومد و کلی هم گریه کردی... بابا اروند کلی ناراحت بود برات... حالش بد شده بود انگار به خودش آمپول زده بودن...قد 60 و وزن5600 شده بود...بابا مارو رسوند و بد رفت سر کار...من شروع کردم به کمپرس پات...ساعت 8 شب بود تب کردی...چه شبی بود!من و بابا اروند تا صبح بالای سرت بودیم و پاشویت میکردیم ساعت 7 صبح بود که تبت قطع شد...3 شب تب داشتی...من و بابایی کلی نگران بودیم...دیگه از شب چهارم تب نکردی من و ب...
4 تير 1391

اخلاقای دخترم

آرنیکا خانوم من بزار برات از شیرین کاریات بگم....انگشتای دستتو می خوری اول دونه دونه بعد چهارتا انگشتتو میکنی تو دهنت و انقدر میبری تو تا اوق میزنی!:) عاشق نور و tv هستی! با صداهای بلند از خواب می پری و دل دل میزنی!!!تازگی یام لب پاینتو می خوری که بابایی ازت عکس گرفته....تازه مامان جون وقتی می خوابی خرخرم میکنی!وقتی می خوابی دلم می خواد ساعت ها بشینم و خوابتو تماشا کنم ... همش با دیدنت من و بابا اروند خدا رو شکر می کنیم که همچین فرشته زیبایی رو به ما داده!!! دوست داریم عشق من ...
4 تير 1391

اولین باری که بابایی رو شناختی

گل نازم دو ماه و 18 روزت بود که صبح که بیدار شده بودیم بابایی داشت میرفت سرکار واومد ببوستت...شما نگاهش کردی و ازون خنده دلبری ها براش کردی...بابایی که برات غش کرد...با چشمات دنبالش میکردی!نمی خواست بره سرکار...!!! باهات که حرف میزد بهش می خندیدی! قربونت برم کلی دل من و بابایی رو با این کارات بردی!  
4 تير 1391

به دنیا اومدن قوره مامان و بابا

سلام عسل مامان این مطلبو با یه پوزش بزرگ شروع میکنم که این توی این مدت نیومدم برات بنویسم...نمی دونم ارز کجا شروع کنم...بزار برات از اولین باری که احساس کردم داری به دنیا میای برات بگم...شب سال نو بود و همه خونه بابا همایون جمع بودیم مامان اخترم پیش ما بود شام و که خوردیم و نشته بودیم یه درد عجیبی توی شکمم احساس کردم ... ناخداگاه اشکام سرازیر شد...دلم نمیخواست زودتر از موعدی که قرار به دنیا بیای ... این درد تا 10 دقیقه ادامه داشت ... ولی بعد دیگه ادامه پیدا نکرد...اون شبو تا صبح با اضطراب خوابیدیم...ولی دیگه خبری نشد...صبح برای سا تحویل از خواب بیدار شدیم...سر سال نو من و بابای برای سلامتی شما دعا کردیم...اون روز به دیدو بازدید گذشت...
4 تير 1391

اولین شیر دهی

گل من تازه 30 دقیه از ورودت به این حهان می گذشت که آوردنت برای شیر خوردن...خیلی نازو زیبا بودی عزیزم...و همیتطور خیلی گشنه...احساس میکنم زیباترین لحظه زندگیمو تجربه کردم...وقتی شروع کردی به مکیدن احساس میکردم زمان ایستاده و من و شمارو نگاه میکنه..پدرتم بالای سر ما ایستاده بود و شیر خوردن شمارو تماشامی کرد و لذت می برد...بعد منو بردن تو اتاقم نیم ساعت بعدم شمارو آوردن پیشمون ...بابا حسینم تازه رسیده بود هم خیلی خوشحال بود هم نگران حال ما بود ...وقتی مارو سالم دید کلی خوشحال شد دیگه ساعت 1 شده بود همه تقربا" رفتن و مامان اختر پیش من موند ... تا صبح از ما نگهداری کرد ...شب خوبی بود تو و مادرم کنارم بودین...صبح دکتر اومد و مارو مرخص کرد...
3 تير 1391

آخرین سونوی دختر گلم

سلام عسل مامان روز سه شنبه 90/12/16 صبح ساعت 10 وقت سونوگرافی داشتیم...با مامان سهیلا راهی شدیم ساعت 9 حرکت کردیم و ساعت 10 اونجا بودیم خیلی شلوغ بود دختر گلم ساعت 12 نوبتمون شد! خیلی دلم برات تنگ شده بود ... انتظار دیدنتو می کشیدم! وقتی روی تخت خوابیدم قلبم تند تند میزد دلم داشت ضعف می رفت تا روی ماهتو ببینم! وقت خانم دکتر پروپ سونو رو گذاشت رو دلم ... احساس میکردم رو ابرام... خیلی بزرگ شده بودی عزیز دلم...خانم دکتر گفت وزنت بین 2700 تا 2800 شده! بعد صدای قلب نازنینتو شنیدم کلی دلم باز شد! بعد مامان سهیلا رو صدا کردن اومد تو ... وقتی صورت ماهتو دید کلی قربون صدقت رفت! وقتی از دکتر اومدیم بیرون به بابایی زنگ زدم همه چی رو توضیح...
21 اسفند 1390