آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 22 روز سن داره

آرنیکای مامان وبابا

تولد دو سالگی

سلام نفسم بعد از یه غیبت خیلی طولانی برگشتم تو این مدت کلی اتفاق افتاد ... سال نو رو با از دست دادن یه عزیز شروع کردیم که خیلی سخت بود برای اینکه حالم خوب نبود نتوستم بیام برات بنویسم و تولدت رو هم دیرتر از موعد گرفتیم ولی همه زحمت کشیدن کلی کمک کردن و مامان سهیلا و بابا همایون و عمو یزدان و خاله آتوسا هم از تهران اومدن تا برای شما تولد بگیریم خیلی ازشون ممنونم که همراهیمون کردن و تنهامون نذاشتن ... به شما که کلی خوش گذشت ... کلی هم کیف کردی ...  دختر نازم دیگه کمکم داری صحبت میکنی و کلی هم شیرین زبونی میکنی ... خیلی مهربون و دوست داشتنی هستی ...  نفسم سعی میکنم از این به بعد تند تند وبلاگتو UP کنم الب...
5 شهريور 1393

20 ، 21 و 22 ماهگی

سلام عشق و نفس عذر من و برای یه غیبت طولانی بپذیر ... تو این مدت خیلی اتفاقات افتاده که نتونستم بیامو برات از کارای ناز نازیت بنویسم ... نفس مامان کلی بزرگ شدی و کارای قشنگ قشنگ میکنی ... تو ماه گذشته یه سفر رفتیم تهران پیش مامان سهیلا و بابا همایون که بودیم خیلی خوشحالی میکردی و کلی با دیدن اونها و عمو یزدان و خاله آتوسا ذوق میکردی و کلی دل همشونو با کارات و تند تند بوس کردنشون بردی ... مامان سهیلا هم زحمت کشیده بود برات یه ژاکت خوشگل خریده بود ، دستشون درد نکنه کلی تو هوای سرد تهران به درد خورد، عمو یزدانم از ترکیه برات یه حوله با دمپایی هاش آورده بود که عاشقش شدی و از حموم که میای به زور باید تنت لباس کنم...یه روز هم برای اولین بار ب...
7 بهمن 1392

19 ماهگی

سلام نفس مامان ماشاا... کلی بزرگ شدی دختر نازم ... این روزها هوای جزیره خیلی خوب شده ، من و بابایی همش شمارو میبریم بیرون و شما هم کلی کیف میکنی ... وقتی از دور پارک رو میبینی شروع میکنی شعر تاب تاب عباسی رو خوندن ... من و بابایی هم کلی قربون صدقت میریم ... بابایی صدای پشی و هاپو رو بهت یاد داده و خیلی بامزه میگی ... الاهی مامان قربون اون زبونت بره ... تو این ماه 5بار با هم دریا رفتیم و شما عاشق دریا هستی وقتی داریم برمیگردیم کلی گریه میکنی ... همش دریا رو نشون میدی ... وقتی تو آب هستیم دنبال ماهی ها میکنی و به من نشونشون میدی ... اونجا همه عاشقت میشن چون برای همه دست تکون میدی و بوس میفرستی ... وقتی برمیگردیم مامان برات اسپند دود میک...
11 آبان 1392

یه اتفاق خوب....

سلام عروسک نازم  دیشب برای اولین بار لپ مامانی رو ماچ کردی ... نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم و بهترین کادوی عمرمو تو شب تولدم بهم دادی ... عشق من دیروز با بابایی برای واکسن 18 ماهگی بردیمت مرکز بهداشت ... خیلی این واکسن سنگین و بد بود ... الان که ساعت 9 صبح هنوز تب داری و من تا صبح نخوابیدم ... امیدوارم امروز تبت قطع بشه ... عزیز دلم دیگه از دست این واکسن ها تا بری مدرسه خلاص شدیم خیلی خوشحالم که تونستیم این مرحله رو هم با یاری خدا پشت سر بزاریم ... وای بزار برات از حس اون لحظه بگم که کلی منتظرش بودم ... داغی بوستو تا توی قلبم حس کردم ... وقتی بهت گفتم آرنیکا لپ مامانو ماچ کن یه نگاه با نازی به من کردی و زود لپ مامانو ماچ کردی ب...
15 مهر 1392

17 و 18 ماهگی

سلام عروسک نازم عذر خواهی منو به خاطر این همه تاخیر بپذیر ... تو این دو ماه کلی اتفاق افتاد ... خاله بزرگم الان یک ماه و نیمه که تو کماست ... ماه پیش رفتیم تهران و یه سفر هم به رامسر داشتیم توی سفر هر سه نفرمون سرما خورده بودیم ... جدا از مریضی ها خوش گذشت ... بزار برات از خودت بگم ... کلی تو این دو ماه بزرگ شدی و کارای بامزه میکنی ... اسم بابا اروند خیلی رسا صدا میکنی بعد از اسم بابا اسم خاله شیرین رو یاد گرفتی که بابا اروند یادت داد به منم میگی آما ... تازگی ها آهنگ اسم منم میگی ... به آب میگی اُو ... هیس کردنم یاد گرفتی ... از دیشبم بهت میگم بگو دایی میگی  دی دی و قش مکنی از خنده انقدر که به سک سکه میوفتی ... کلاََ خیلی بلا شدی...
8 مهر 1392

16 ماهگی

سلام عزیز دلم 16 ماه گذشت 16 ماه از مادرانه های من و پدرانه های پدرت میگذره و ما هر روز هر روز عاشق تر رو شیفته ترت میشیم ... نمیتونم این روزهای قشنگ رو برات توصیف کنم چون انقدر زیباست که نمیشه با واژه ها وصفش کرد ... این روزها خیلی شیرین کاری میکنی مثلا دیروز من و بابایی داشتیم با هم حرف میزدیم و توجهی به شما نداشتیم رفته بودی بادی دریا تو آورده بودی نشسته بودی توش و با یه خنده شیطنت آمیز توجه مارو جلب کردی من و بابایی کلی خندیدیم ... وای خیلی صحنه خنده داری بود ... چیزهایی که تازه یاد گرفتی  .... چشمک زدنه و بینیتو نشون میدی ... گوش ترو نشون میدی ... و روی نوک پاهات راه میری ... یه وقت های هم آهنگ اسم بابارو میزنی ... دلم می...
7 مرداد 1392

15 ماهگی

سلام عروسک نازم تاخیر مامان رو برای آپ کردن وبلاگت ببخش یه سری مسائل پیش اومد که نتونسم بیام و برات بنویسم ... این روز ها خیلی بازیگوش شدی و کلی کارای خطرناک میکنی ... تمام دندوناتم در اومده و تو این دو ماه و نیم خیلی برای در اومدنشون اذیت شدی ... الاهی مامان فدات شه که روز به روز داری بزرگ میشی ... تو این مدت کلی اتفاق افتاد ... هم بد هم خوب ... دلم میخواد فقط خوباشو برات بگم ... دختر خالم یه نینی تازه به دنیا آورد اسمش آقا پویان ... برای 15 ماهگیت خاله رویا و امیرعلی اومدن کیش و برای ماهگردتون کیک خریدیمو عکس انداختیم ... خیلی خوب بود فقط شما اصلا نذاشتی یه عکس خوب ازت بگیریم ... عشق من از 13 ماهگیت تا 15 ماهگیت 6 تا دندون در آوردی و ت...
27 تير 1392

سورپرایز...............

سلام عسلکم  امروز خونه مامان اخترینا بودیم ... آرایشگرش اونجا بود و داشت موهاشونو کوتاه میکرد که یک دفعه دلم خواست بدم موهای شمارم مرتب کنه به بابایی زنگ زدم و اجازه گرفتم ... بابایی هم موافقت خودشو اعلام کرد ... کلی ذوق کردم و از بهاره جون خواهش کردم که موهای شمارم مرتب کنه ... خیلی باحال شدی وقتی بابایی اومد خونه از دیدن شما کلی سورپراز شد ... اینم عکس هاش:       الاهی مامان فدات شه مبارکت باشه عسلم ...
7 خرداد 1392