آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

آرنیکای مامان وبابا

اولین روزهای زندگی آرنیکا

1391/4/4 22:11
نویسنده : مامان و بابا
369 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی دکتر مرخصمون کرد ... سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه بابا همایون...مامان سهیلا برامون اسفند دود کرد..کلی خوش آمد گویی ... اون روز همه اومدن دبدن شما ... خیلی نازی مامان جون از خدا خیلی ممنون برای دادن چنین نعمتی به من و پدرت...

بابا اروندت برات یه گوسفند عقیقه کرد...

روز سوم(91.1.9) من و بابایی بردیمتون برای آزمایش زردی...که فهمیدیم شما زردی داری عزیزم به دکتر که زنگ زدیم گفت باید شمارو بستری کنیم...نمیدونم چرا ولی یه احساس دلتنگی عجیبی منو فرا گرفت...سریع پاشدم آماده ات کردم و راه افتادیم به سمت بیمارستان...بابا حسین و مامان اخترم با ما اومدن...بابایی سریع کارای بستری شمارو انجام داد...دیگه گریه امونم نمیداد همینطوری که تو بغلم بودی نگاعت میکردم اشکام میومد...چطوری میتونستم بزارمت اونجا برم خونه...بچه ای که تا صبح شیر میخورد حالا چطوری میتونستم از خودم جداش کنم...نه!نمیتونستم از خودم جدات کنم...کلی تو بغل مامان اختر گریه کردم...بابا حسینم دلداریم داد...بابا اروند گفت که غصه نخورم منو هر روز میاره پیش شما...شمارو بردیم بالا و به بخش نوزادان تحویل دادیم اومدم تو و بهت شیر دادم و شمارو گذاشتن تو دستگاه ... مثل فرشته ها ناز خوابیدی ... منم با گریه اومدم بیرون...4روز بیمارستان بستری بودی و من و بابا اروند همش پیش شما بودیم ...بابایی منو میاورد بیمارستان و چون راش نمیدادن تو ماشین میشست و من میومدم به شما شیر میدادم ... یواشکی ازت عکس میگرفتم که بابا اروند ببینه! ...راستی می خواستیم برات مهمونی بگیریم(شب 6)..مهمونامونم دعوت کرده بودیم ولی چون شما بستری شدی نتونستیم بگیریم و کنسل شد...(91.1.13) از بیمارستان مرخص شدی انگار دنیارو به من و بابایی داده بودن خیلی خوشحال بودیم که شما سلامتی کاملتو بدست آوردی...اومدیم خونه و خودمون برات جشن گرفتیم ...مامان سهیلا برات اذان خوند و اسمتو تو گوشت گفت...فاطمه ملغب به آرنیکا...دیگه از اون روز به بعد همش مهمون داشتیم و همه به دیدن شما میومدن...شنبه صبح (91.1.14)بردیمت پیش دکترت ... همه چیز خیلی خوب بود و دکتر گفت برای زردی دوباره روز چهارشنبه(91.1.16) ببریمت پیشش...من از دکتر پرسیدم دیگه میتونیم برگردیم خونمون؟...که دکتر گفت هر جایی دوست داری میتونین ببرینش...منو بابایی کلی خوشحال شدیم که میتونیم برگردیم خونمون...روز چهرشنبه دهمین روز به دنیا اومدن شما بود...صبح می خواستیم شمارو حموم کنیم تا لباساتو در آوردیم دیدم بند نافت افتاده عزیم...خیلی خوشحال شدیم...حموم کردیم و رفتیم پیش دکتر...زردیت دیگه بالا نرفته بود...از اونجا رفتیم دکتر من...وقتی تو مطب شمارو دیدن همه عاشقت شده بودن...الهی قربونت برم مثل ماه میدرخشیدی...بعد رفتیم خونه چون میخواستیم بریم کیش همه میومدن دیدنمون ... خلاصه همش مهمونی بازی بود...روز حمعه(91.1.18) ساعت 10 صبح پرواز کردیم به سمت کیش...مامان تو هواپیما خیلی خانوم بودی...طول پروازو خوابیدی...قرار بود رسیدیم بریم خونه ی بابا حسین ....بابا حسین برامون گوسفند قربونی کرد و خاله و دایتم کلی بادکنک برات باد کرده بودنو از این قرتی بازیا خلاصه با استقبال گرمی روبرو شدیم...تا اول اردیبهشت خونه ی بابا حسین بودیم و مامان اختر از ما مراقبت میکرد آخه مامان جون خیلی کوچولو بودی من نمیتونستم حمومت کنم عزیزم!...روز جمعه 91.2.1 مامان اختر و بابایی رفتن خونمونو برای ورود من و شما آماده کردن...و وسایلی که مامان اخترو خاله شیرن رفته بودم دبی برات خرید کردن رو چیدن...دیگه داشتیم آماده میشدیم که با هم تنها بشیم و زندگی 3 نفرمونو شروع کنیم...شنبه اولین روز زندگی 3 نفره ما آغاز شد...
      

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان الینا
23 تیر 91 11:48
آخی عزیزم چقدر سختی کشیدی ...هم شما هم مامانی.خدا رو شکر که خوب شدی و الان صحیح و سالمی