آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

آرنیکای مامان وبابا

به دنیا اومدن قوره مامان و بابا

1391/4/4 10:16
نویسنده : مامان و بابا
1,149 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامان

این مطلبو با یه پوزش بزرگ شروع میکنم که این توی این مدت نیومدم برات بنویسم...نمی دونم ارز کجا شروع کنم...بزار برات از اولین باری که احساس کردم داری به دنیا میای برات بگم...شب سال نو بود و همه خونه بابا همایون جمع بودیم مامان اخترم پیش ما بود شام و که خوردیم و نشته بودیم یه درد عجیبی توی شکمم احساس کردم ... ناخداگاه اشکام سرازیر شد...دلم نمیخواست زودتر از موعدی که قرار به دنیا بیای ... این درد تا 10 دقیقه ادامه داشت ... ولی بعد دیگه ادامه پیدا نکرد...اون شبو تا صبح با اضطراب خوابیدیم...ولی دیگه خبری نشد...صبح برای سا تحویل از خواب بیدار شدیم...سر سال نو من و بابای برای سلامتی شما دعا کردیم...اون روز به دیدو بازدید گذشت...من و بابایی از اون روز به بعد می رفتیم پیاده روی که شما راحت تر به دنیا بیای..5 فروردین یک روز قبل از به دنیا اومدن شما همه با هم دسته جمعی رفتیم پیاده روی ... خا شیرین و دایتم اومده بودن... عزیزم برات فیلم گرفتم که ببینی...تا 11 شب تو پارک بودیم و من دردام شروع شده بود ... ولی منظم نبود...رفتیم خونه من نباید شام می خوردم...پس سعی کردم که بخوابم...به سختی خوابم برد... همش تو فکر فردا بودم که روی ماهتو میبینم...6 فروردین...روز موعود فرا رسید...ساعت 5 صبح از خوا بیدار شدیم... دوش گرفتم و آماده شدم...راهی بیمارستان شدیم...دختر گلم این اولین باری بود که من داشتم برای خودم میرفتم که بستری بشم...هم میترسیدم و هم خوشحال بودم....دلم نمی خواست تورو از من جدا کنن...خیلی بهت عادت کرده بودم ولی از طرف دیگم دیگه دلم می خواست در آغوش بگیرمت...نفهمیدم چه طوری رسیدیم بیمارستان دستم تو دست بابات بودو فکرم پیش تو...بالاخره رسیدیم...بابات رفت دنبال کارای پذیرش...مام همه تو لابی بیمارستان نشستیم(مامان سهیلا.مامان اختر...خاله شیرین...دایی محمدعلی)...بابایی اومد و همه رفتیم به سمت اتاق زایمان...منو یه پرستار زیبا تحویل گرفت...رفتم داخل یه کم از استرسم کم شده بود و به خوشحالیم اضافه شده بود...یه مامای خوشگل اومد کارای اولیه منو انجام داد...و به دکتر گزارش داد...به من گفت که ممکن تا فردا صبح زایمان نکنی...یه کم تو دلم خالی شد ولی توکلمو از دست ندادم...رفتم و روی تختی که بهم دادن دراز کشیدم...بعد از چند دقیقه بابایی هم اومد کنارمون...خیلی خوابم میومد...دستم نو دست بابا اروند بود که خوابم برد...ساعت 9:30 بود که با صدای خانوم علوی مامای خصوصی که بابایی برام گرفته بود و مامای بیمارستان که داشتن در مورد من حرف میزدن بیدار شدم...ظاهرا" از وضعیت ما راضی بودن...با خانوم دکتر صحبت کردن و قرار شد که بیاد پیشمون...ساعت 10:30 بود که خانوم دکتر بالای سرمون بود و قرار شد معاینه دوم رو انجام بدن...بعد از انجام معاینه گفتن ایشاا... تا بعد از ظهر به دنیا میای ... من و بابایی کلی خوشحال بودیم دیگه هر انقباضی که شروع میشد با کشیدن نفسهای عمیق کمکت میکردم که زودتر به دنیا بیای...ساعت 1 بود که زمان معاینه بعدی فرا رسید...دیگه انقباضات منظم شده بود و سیر صعودی داشت...ساعت نزدیک 4 شده بود من همش راه می رفتم و کارهایی که خانوم علوی می گفت رو انجام میدادم...خیلی درد زیاد شده بود...مامای بیمارستان اومد و به من مسکن تزریق کرد...دردهام از نظم خودشون خارج شد...دیگه به کندی پیش می رفتیم...ساعت 6 بود که خانوم علوی گفت فکر نکنم زایمان داشته باشی من میرم اگه خبری شد بهم زنگ بزنید...دیگه خیلی خسته شدم روحیمو باخته بودم از صبح کلی کار کرده بودم که تا بعد از ظهر به دنیا بیای ولی در واقعیت چیز دیگری پیش اومده بود...خانوم دکترم برای یه مریض دیگه اومده بودبیمارستان و به من گفت این طوری که تو پیش میری باید تصمیم بگیری یا درد رو تحمل میکنی و صبر می کنی زایمان داشته باشی یا بریم سزارینت کنم...5دقبقه وقت داد تا من و بابایی تصمیم بگیریم و از اتاق رفت بیرون...من خیلی ناراحت بودم از صبح همه چیزو تحمل کرده بودم تا طبیعی طایمان داشته باشم این ...بابایی هم گفت خودت باید تصمیم بگیری ولی هر تصمیمی که گرفتی من پشتتم و کمکت میکنم..این شد که دوباره دلم گرم شد و به خانوم دکتر اعلام کردیم که ادامه میدیم...برای آخرین معاینه ماما اومد بالای سرم...انقباضات خیلی شدید شده بود...ساعت 8 شب بود که اپیدورال شدم...و یه 1ساعتی خوابم برد...خیلی خسته بودم و این خواب تمام خستگی منو برطرف کرد...سرحال از خواب بیدار شدم...تو این فاصله بابایی همش بالاسر ما بود...مامان اخترم اومد بهم سر زد خیلی نگران بود...همش دعا میکردن شما زودتر به دنیا بیای...خواب که بودم مامان سهیلام اومده بود بالای سرمون...ساعت 10بود که دیگه خبرای خوبی بهمون دادن بعد از معاینه گفتن که همه چیز خوب داره پیش میره و به زودی دخترتون به دنیا میاد...وای نمی دونی چه لحظه ای بود انگاریه انرژی فوق العاده ای گرفتم برای باقی کارمون...ساعت 10:45 بود که بابایی منو برد روی تخت زایمان خیلی خوشحال بودم نمی دونم چه جوری این لحظه رو برات توصیف کنم...کاملا" حظور خدارو احساس می کردم...ساعت 23:15 بود که روی ماهتو دیدم...فقط خدارو شکر می کردم...بابایی از خوشحالی لپاش گل انداخته بود و هی قربون صدقه شما می رفت...وقتی شمارو بردن بیرون به بقیه نشون بدن من فقط صدای جیغ های خوشحالیشونو میشنیدم...بعد بردنت که وزنت کنن شما با وزن 3220gr و قد 51cm چشم به جهان گشودی فرشته ناز من...اسم زیبایی ام که من وبابایی براتون انتخاب کرده بودیم هم آرنیکا بود گل من...امیدوارم مثل معنی اسمت دختری اصیل از جنس آریایی و نیکوکردار برای من و بابا باشی..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامانی نازلی طهورا
4 تیر 91 8:26
قوره جون تولدت مبارک

مرسی عزیزم
الهام مامان آوینا
31 تیر 91 14:05
سلام. دختر من هم متولد 2 فروردین 91 هست. من شما را لینک کردم با افتخار تا ارنیکا جون و اوینا دوستای خوبی بشن برای هم ...


مرسی عزیزم...