آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

آرنیکای مامان وبابا

اولین.....

الاهی مامان قربونت بره... امروز(91.5.22) برای اولین بار خودت بدون کالسکه و بدون تکون خوابیدی ... خدا کنه ادامه داشته باشه گل من ... مامان خیلی ازت ممنون میشه که همینطوری ادامه بدی... عشق من دو روز که اومدیم خونه مامان اخترینا ...آخه خونمون بنایی داریم... شما خیلی خوشحالی که دورت شلوغه ... همش در حال بازی کردنی... دوست دارم برای اینکه اصلا مامان و بابا رو اذیت نمی کنی ... دیروز که حمومت کردم به خاله شیرین گفتم ازت چندتا عکس انداخت ...اینم عکس ها .... اینم از پشت موهای دخترم.... اینم بعد از حموم...   اینم از خواب آرنیکا... ...
24 مرداد 1391

عزیز دلم

سلام عسلکم.... امروز برای اولین بار با دوتا دستای کوچولوت اسباب بازی هاتو میگرفتی  و به سمت دهن کوچولوت میبردی... الهی قربونت برم که روز به روز داری بزرگ تر میشی ... از خدای خودم ممنونم که می تونم شاهد رشد دختر نازم باشم...هر روز بیشتر از دیروز بهت علاقمندتر میشیم...همه ی وجود مامان و بابا شمایی گل من ...   ...
24 مرداد 1391

بالاخره دختر منم غلتید.....

عشقم غلتیدنت مبارک نفس مامان نمی دونم چون مامانی همش شمارو میذاشت تو کالسکه تا الان غلت نزدی یا از تنبلی بود عشقم.... از دیروز همش با بابایی گذاشتیمت رو زمین بلکه شما یه تکونی به خودت بدی ... امروز که مشغول ظرف شستن بودم ... اومدم دیدم دخترم غلت زده!!! هوراااااااااااااااا............. !!!!! کلی خوشحال شدم! زود زنگ زدم به بابایی گفتم ! ... الاهی مامان قربونت بره دستتم زیرت مونده بود نمی تونستی درش بیاری !! زود رفتم دوربین اوردم ازت عکس گرفتم...عشق مامان در 4 ماه و 14 روزگی اولین غلتت رو زدی ...
19 مرداد 1391

بهترین خبر دنیا

سلام عشق مامان   الهی قربونت برم پارسال یه همچین شبی یه خانوم پرستار زیبا بهترین خبر دنیا رو به منو بابا اروندت داد!!   ساعت 6 شب بود که با بابایی رفتیم بیمارستان و من آزمایش دادم ... دل تو دلمون نبود ... گفتن تا یک ساعت دیگه جواب آماده میشه ... من و بابایی حوصله خونه رفتن نداشتیم ... کل جزیره رو با ماشین گشتیم ... همش می گفتیم اگه بچه دار شدیم این کارو میکنیم اون کارو میکنیم ... خلاصه کلی باهم برنامه ریختیم ... خوشحالی توی صدای جفتمون معلوم بود ... خیلی دلمون می خواست یه فرشته نازنین زندگیمونو شیرین تر و پیوندمونو محکم تر بکنه ... همش به ساعت نگاه می کردیم که این 1 ساعت زودتر بگذره ... وقتی رسیدیم بیمارستان دوتایی د...
17 مرداد 1391

نفس

سلام عشق مامان خدارو شکر برای واکسنت تب نکردی ... خیلی خوشحالم...! دیروز مامان اختر از تهران برگشت...دلش خیلی برات تنگ شده بود...رفتیم خونشون و شما کلی دلبری کردی...انقدر خندیدی که همه رو عاشق تر کردی... ولی من و بابایی رو خوب بین اونها تشخیص میدادی و نو بغل هر کی می رفتی بر میگشتی و من یا بابایی رو نگاه می کردی...قربونت برم که مامان و بابا رو خوب میشناسی...تازگیها با بابایی جیغ بازی میکنی...هر صدایی که بابایی در میاره شمام ازش تقلید میکنی... و دوتایی خونه رو روی سرتون میزارین!!! اینم یه عکس از خواب قشنگت! اینم بعد از یه خواب زیبا... ...
10 مرداد 1391

4ماهگی آرنیکای مامان

عشق مامان 4 ماهگیت مبارک باشه ... دخترم با بابایی بردیمت و واکسن هاتو زدیم... خدارو شکر تا الان که تب نکردی عزیز دلم...من و بابایی خیلی دوست داریم... روز به روز بهت وابسته تر میشیم...عشق مامان وزنت 7350 و قدت 65 شده بود ... قربونت برم ماشاا... توپولی شدی! دیگه بغل کردنت خیلی سخت شده!... نفس مامان اینم عکس های 4 ماهگیت... اینم عکس بعد از واکسن با پای کمپرس شده!!! عاشق این خنده های قشنگتم عسل مامان! ...
9 مرداد 1391

اولین روزهای زندگی آرنیکا

وقتی دکتر مرخصمون کرد ... سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه بابا همایون...مامان سهیلا برامون اسفند دود کرد..کلی خوش آمد گویی ... اون روز همه اومدن دبدن شما ... خیلی نازی مامان جون از خدا خیلی ممنون برای دادن چنین نعمتی به من و پدرت... بابا اروندت برات یه گوسفند عقیقه کرد... روز سوم(91.1.9) من و بابایی بردیمتون برای آزمایش زردی...که فهمیدیم شما زردی داری عزیزم به دکتر که زنگ زدیم گفت باید شمارو بستری کنیم...نمیدونم چرا ولی یه احساس دلتنگی عجیبی منو فرا گرفت...سریع پاشدم آماده ات کردم و راه افتادیم به سمت بیمارستان...بابا حسین و مامان اخترم با ما اومدن...بابایی سریع کارای بستری شمارو انجام داد...دیگه گریه امونم نمیداد همینطوری که تو بغلم ب...
4 تير 1391

دوماهگی آرنیکا خانوم

عسل مامان 91.3.6 دو ماه شما تموم شده بود و نوبت واکسن هات.... از یک ساعت قبل از رفتن به مرکز بهداشت بهت قطره استامینوفن دادم که تب نکنی ... بابا اروند ساعت 11 اومد دنبالمون ... اول قطره فلج اطفال بهت دادن و بعد به ران های پات واکسن زدن...خیلی دردت اومد و کلی هم گریه کردی... بابا اروند کلی ناراحت بود برات... حالش بد شده بود انگار به خودش آمپول زده بودن...قد 60 و وزن5600 شده بود...بابا مارو رسوند و بد رفت سر کار...من شروع کردم به کمپرس پات...ساعت 8 شب بود تب کردی...چه شبی بود!من و بابا اروند تا صبح بالای سرت بودیم و پاشویت میکردیم ساعت 7 صبح بود که تبت قطع شد...3 شب تب داشتی...من و بابایی کلی نگران بودیم...دیگه از شب چهارم تب نکردی من و ب...
4 تير 1391

اخلاقای دخترم

آرنیکا خانوم من بزار برات از شیرین کاریات بگم....انگشتای دستتو می خوری اول دونه دونه بعد چهارتا انگشتتو میکنی تو دهنت و انقدر میبری تو تا اوق میزنی!:) عاشق نور و tv هستی! با صداهای بلند از خواب می پری و دل دل میزنی!!!تازگی یام لب پاینتو می خوری که بابایی ازت عکس گرفته....تازه مامان جون وقتی می خوابی خرخرم میکنی!وقتی می خوابی دلم می خواد ساعت ها بشینم و خوابتو تماشا کنم ... همش با دیدنت من و بابا اروند خدا رو شکر می کنیم که همچین فرشته زیبایی رو به ما داده!!! دوست داریم عشق من ...
4 تير 1391