آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

آرنیکای مامان وبابا

اولین باری که بابایی رو شناختی

گل نازم دو ماه و 18 روزت بود که صبح که بیدار شده بودیم بابایی داشت میرفت سرکار واومد ببوستت...شما نگاهش کردی و ازون خنده دلبری ها براش کردی...بابایی که برات غش کرد...با چشمات دنبالش میکردی!نمی خواست بره سرکار...!!! باهات که حرف میزد بهش می خندیدی! قربونت برم کلی دل من و بابایی رو با این کارات بردی!  
4 تير 1391

به دنیا اومدن قوره مامان و بابا

سلام عسل مامان این مطلبو با یه پوزش بزرگ شروع میکنم که این توی این مدت نیومدم برات بنویسم...نمی دونم ارز کجا شروع کنم...بزار برات از اولین باری که احساس کردم داری به دنیا میای برات بگم...شب سال نو بود و همه خونه بابا همایون جمع بودیم مامان اخترم پیش ما بود شام و که خوردیم و نشته بودیم یه درد عجیبی توی شکمم احساس کردم ... ناخداگاه اشکام سرازیر شد...دلم نمیخواست زودتر از موعدی که قرار به دنیا بیای ... این درد تا 10 دقیقه ادامه داشت ... ولی بعد دیگه ادامه پیدا نکرد...اون شبو تا صبح با اضطراب خوابیدیم...ولی دیگه خبری نشد...صبح برای سا تحویل از خواب بیدار شدیم...سر سال نو من و بابای برای سلامتی شما دعا کردیم...اون روز به دیدو بازدید گذشت...
4 تير 1391

اولین شیر دهی

گل من تازه 30 دقیه از ورودت به این حهان می گذشت که آوردنت برای شیر خوردن...خیلی نازو زیبا بودی عزیزم...و همیتطور خیلی گشنه...احساس میکنم زیباترین لحظه زندگیمو تجربه کردم...وقتی شروع کردی به مکیدن احساس میکردم زمان ایستاده و من و شمارو نگاه میکنه..پدرتم بالای سر ما ایستاده بود و شیر خوردن شمارو تماشامی کرد و لذت می برد...بعد منو بردن تو اتاقم نیم ساعت بعدم شمارو آوردن پیشمون ...بابا حسینم تازه رسیده بود هم خیلی خوشحال بود هم نگران حال ما بود ...وقتی مارو سالم دید کلی خوشحال شد دیگه ساعت 1 شده بود همه تقربا" رفتن و مامان اختر پیش من موند ... تا صبح از ما نگهداری کرد ...شب خوبی بود تو و مادرم کنارم بودین...صبح دکتر اومد و مارو مرخص کرد...
3 تير 1391

آخرین سونوی دختر گلم

سلام عسل مامان روز سه شنبه 90/12/16 صبح ساعت 10 وقت سونوگرافی داشتیم...با مامان سهیلا راهی شدیم ساعت 9 حرکت کردیم و ساعت 10 اونجا بودیم خیلی شلوغ بود دختر گلم ساعت 12 نوبتمون شد! خیلی دلم برات تنگ شده بود ... انتظار دیدنتو می کشیدم! وقتی روی تخت خوابیدم قلبم تند تند میزد دلم داشت ضعف می رفت تا روی ماهتو ببینم! وقت خانم دکتر پروپ سونو رو گذاشت رو دلم ... احساس میکردم رو ابرام... خیلی بزرگ شده بودی عزیز دلم...خانم دکتر گفت وزنت بین 2700 تا 2800 شده! بعد صدای قلب نازنینتو شنیدم کلی دلم باز شد! بعد مامان سهیلا رو صدا کردن اومد تو ... وقتی صورت ماهتو دید کلی قربون صدقت رفت! وقتی از دکتر اومدیم بیرون به بابایی زنگ زدم همه چی رو توضیح...
21 اسفند 1390

8 ماهگی دختر نازم(90/12/4)

سلام عسل مامان الاهی قربونت برم 8 ماهگیت مبارک دختر گلم دیگه وارد 9 ماه شدیم دختر نازم... از الان به بعد هر لحظه باید منتظر ورود شما باشیم عسلم...بابایی رفته کیش الان 1 هفته میشه که پیش ما نیست کلی دلم براش تنگ شده.... 3 جلسه از کلاس های بارداری رو رفتم اطلاعات خیلی خوبی بهم داده...فقط جلسه ی نوزاد مونده که باید طرز نگهداری از شمارو بهم آموزش بدن...خیلی مشتاقم تا زودتر یاد بگیرم.... فردا صبح نینی خاله لیلی به دنیا میاد ... اسمشو گذاشتن کیانا خانوم.... خیلی خوشحالم که یه هم بازی داری... فکر کنم تقریبا یک ماه از شما بزرگتر باشه!!!... برای خاله لیلی دعا کن تا فردا زایمان راحتی داشته باشه و کیانا خانومو به زودی در آغوش ب...
6 اسفند 1390

سفر مامان با دخترش به تهران

سلام عسل مامان جهارشنبه 19/11/90 ساعت 18:30به تهران پرواز داشتیم که پروازمون با 3 ساعت تاخیر انجام شد... من و بابایی کلی خسته شده بودیم ساعت 12:20 نیمه شب بود که رسیدیم تهران.... ساعت 3 صبح بود که خوابیدیم... ساعت 6 با بابایی بیدار شدیم رفتیم آزمایشگاه مسعود برای انجام آزمایش قند من و شما.... ساعت 10 وقت سونو داشتیم .... ولی ساعت 12:30 بود که نوبتمون شده بود...من دل تو دلم نبود آخه مامانی دلم خیلی برات تنگ شده بود .... 1ماه و نیم بود که ندیده بودمت....وقتی روی تخت خوابیدم برای سونو تا خانوم دکتر صورت ماهتو بهم نشون داد گل از گلم شکفت...وای دختر گلم کلی بزرگ شده بودی...خانوم دکتر گفت شما 2 کیلو شده بودی ....
22 بهمن 1390

7 ماهگی دختر نازم

سلام گل مامانی 7 ماهگیت مبارک     ا لاهی مامان فدات بشه 2 ماه دیگه انتظارم برای دیدنت به پایان می رسه! من و بابایی کلی خوشحالیم دختر نازم دیروز برات جشن گرفتیم با هم عکس انداختیم...فقط تا دیدن روی ماهت 60 روزه دیگه باقی مونده... عاشقتیم گل خانوم     ...
8 بهمن 1390

6 ماهگی گل نازم

سلام عسل مامان 6 ماهگیت مبارک دخترم! خیلی خوشحالم ... امروز وارد 7 ماهگی شدیم دخترم! تا 3 ماه دیگه تو بغل مامانی و بابایی هستی عزیز دلم! تازگی ها خیلی شیطون شدی عسل مامان همش در حال تکون خوردنی! عاشق تکوناتم!!!!!!! دوست دارم دخترم                   ...
5 دی 1390