آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

آرنیکای مامان وبابا

دختر مامان وبابا

1390/8/11 10:58
نویسنده : مامان و بابا
343 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامان

شکلک های شباهنگ Shabahang

امیدوارم جات تو دل مامانی راحت باشه گل من

مامانی من و مامان اختر بعدازظهر روز ٤شنبه (٤/٨/٩٠) راهی تهران شدیم...ساعت ٧:٣٠ رسیدیم...بارون شدیدی میومد...قرار بود بابا همایون بیاد دنبالمون که تو جلسه گیر کرده بود ...خیلی منتظر ماشین شدیم بالاخره بعد از ٤٠ دقیقه ماشین گیرمون اومد و سوار شدیم دیگه خیس خیس شده بودیم...از همونجا فهمیدم که سرما خوردم!

وقتی رسیدیم خونه ی مامان سهیلا کلی مهمون داشتن خاله های بابایی و مامان بزرگ و بابابزرگش اونجا بودن!

همه حال شما می پرسیدن!خیلی شلوغ بود منم کمکم حالم بدتر می شد! فقط همه رو نگاه می کردم تمام فکرم تو فردا صبح بود که وقت سونو داشتم!  شب که خوابیدیم اتاق خیلی سرد بود من که تا صبح نتونستم بخوابم! هیجان سونوی فردا هم نمی ذاشت که راحت بخوابم! وقتی آفتاب زد زود بلند شدم و مامان اخترو بیدار کردم که زودتر بریم دیگه طاقتم تموم شده بود!صبحانه رو سریع خوردیم و حرکت کردیم نمی دونی چه بارون نازی میومد! ساعت ٩:١٠ رسیدیم من ساعت ١٠ وقت داشتم ولی خانوم منشی مهربون لطف کرد و منو زود پذیرش کرد ...حالم خیلی بد بود دیگه تب کرده بودم! ساعت ١٠:٣٠ نوبت من شد خیلی خوشحال بودم دیگه انتظارم به پایان رسیده بود !

 

رفتم تو روی تخت دراز کشیدم بعد از ١٠ دقیقه یه خانوم دکتر خیلی مهربون وارد شد ...کارشو شروع کرد دل تو دلم نبود ...همه ی اندازه گیری هاشو انجام داد دیگه طاقت نیاوردم ازش پرسیدم جنسیتش معلوم نیست گفت صبر کن هنوز به اونجا نرسیدم...

مامان اختر صداش کردن که بیاد داخل... وقتی اومد خانوم دکتر داشت صورت ماه تو به من نشون می داد ...مامان اختر همین تو که اشکاشو پاک می کرد خدارم شکر می کردو هی قربون صدقت می رفت...منم از خوشحالی اینکه دکتر داشت همه جاتو هنشون می داد و می گفت سالمی گریه می کردم و خدارو شکر می کردم که چه فرشته ی نازنینی رو تو دل من قرار داده!توی همین حال بودم که خانوم دکتر گفت بچه شما دختر ....!!!!! 

دیگه از خوشحالی بال در آورده بودم ...big-animated Smileyفرشته کوچولوی من یه دختر خانوم ناز شده بود!

از اتاق که اومدم بیرون زودی به بابای زنگ زدم ...خیلی خوشحال شد...باورش نمی شد هی می پرسید مطمئنی؟؟؟؟....منم گفتم اره بابا خودم دیدم که دختره...

اومدیم بیرون نمی دونی چه بارونی می یومد ...سوار ماشین شدیم تا برسیم خونه به همه زنگ زدیمو خبر دادیم همه خوشحال بودن انگار هیچ کس انتظار نداشت که من و بابا اروند دختر دار بشیمچشمک

تمام راه خدا رو شکر می کردم که فرشته ی کوچولوی من سالم و سر حال...

الاهی مامان قربونت بره دیگه فقط منتظرم دختر نازمو به آغوش بکشم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)