سفر مامانی و بابایی به تهران

سلام دختر نازم

روز یکشنبه 13/9/90 با بابایی ساعت 13:20 پرواز داشتیم ...وای نمیدونی مامانی چه روز شلوغی بود از صبح که رفتم سرکار همش مراجعه کننده داشتم احساس کردم خیلی خسته شده بودی ! ساعت 12:30 بابایی زنگ زد که بیاد دنبالم بریم فرودگاه ...خیلی کار داشتم به بابایی گفتم خودش بره کارت پرواز بگیره بعد بیاد دنبال من! ساعت 12:50 بود که سوار ماشین بابایی شدم...بابایی کیف پولشو تو سازمان جا گذاشته بود رفتیم سازمان که برش داره ...خیلی دیر شده بود! وقتی رسیدیم فرودگاه ساعت 13:15 بود گیت بسته شده بود هر چی اصرار کردیم که سوارمون کنن قبول نمی کردن! منم زنگ زدم به یکی از آشناهام که ببینمک می تونه برامون کاری بکنه یا نه ... تا گفتم ما جا موندیم گفت پشت در خروج بایستید تا براتون اتوبوس بفرستم 1 دقیقه هم طول نکشید که سوار اتوبوس شدیم وای نمیدونی دخترم چه استرسی به من و بابایی وارد شد خلاصه سوار هواپیما شدیم ... ساعت 15:30 بود که رسیدیم تهران...خیلی هوا سرد بود...بابا همایون اومده بود دنبالمون ...سریع سوار ماشین شدیم رفتم خونه...

ساعت 17:30 وقت سونو داشتیم ...لباسامو عوض کردم و حاضر شدم تا بریم...مامان سهیلا هم باهامون اومد... ساعت 5 بود که رسیدیم بعد از پذیرش منتظر شدیمتا نوبتمون بشه ...خیلی دلم برات تنگ شده بود دلم می خواست زودتر ببینمت دختر نازم...تقریبا ساعت 6 بود که نوبتم شد ... وای مامانی نمی دونی چه هیجانی داشتم برای دوباره دیدنت...! وقتی روی تخت خوابیدم خوانوم دکتر کارشو شروع کرد اول صورت ماهتو دیدم کلی دلم باز شد می خواستم بپرم از روی مانیتور ماچت کنم...خدا رو شکر همه چیزت خوب بود...بعد بابایی و مامان سهیلا اومدن داخل تا شمارو ببینن ...نمی دونی بابایی چه کیفی می کرد وقتی روی ماهتو می دید ...خانوم دکتر همه چیزتو به بابایی نشون داد بعد دوباره رفت روی صورت ماهت ...الاهی مامان قربونت بره یه خمیازه ای کشیدی اساسی بعدشم کش و قوس اومدی ... من و بابایی از خنده مردیم ...خیلی دوست داریم دختر گلم...دیگه سونو تموم شده بود خانوم دکتر گفت که از همه چی خوبه و خیلی راضیه! منم تو دلم خدارو شکر می کردم که مشکلی نیست...

عشق مامان خیلی بزرگ شده بودی دکتر گفت 610-620 گرم وزن داری...

عاشقتم