آخرین ماه از تولد...
الاهی من فدای یدونه دخترم بشم ... 11 ماه گذشت و وارد آخرین ماه از تولدت شدیم دیگه چیزی به یکسالگیت نمونده یه سری تدارک برای تولدت دیدیم ولی هنوز کلی کار داریم برای اون روز ... حالا بزار برات از شیرین کارییات بگم ... دیگه کل خونه رو میگردی و اگه صدات نیاد حتما داری کاری انجام میدی که مجاز نیست ... و اگر تو دید من و بابایی باشی برمیگردی و مارو نگاه میکنی و با یه خنده ی شیطنت آمیز اون کارو انجام میدی ... من و بابایی عاشق همین نگاهاتیم ... خیلی نون دوست داری و با دیدن نون بال بال میزنی تا بهت بدم ... نفس مامان همه جارو میگیری و بلند میشی و خیلی با احتیاط میشینی ... دوست دارم برای محتاط بودنت ... موقع نشستن چشماتو میبندی و زبونتو میاری بیرون ... خیلی نفس شدی ... دلم برای روزایی که داره میگذره واقعا تنگ میشه ... با چشمات حرف میزنی ... انقدر نگاهت با معنی که نگو و نپرس !!! ... من و بابایی عاشقتیم
دیشب یه جشن کوچولو برای خاله زهرا و عمو فرشاد گرفتیم آخه سالگرد ازدواجشون بود و شب آخرین ماهگرد شما خیلی بهت خوش گذشت و کلی ذوق زده بودی ... اینم چندتا عکس از 11 ماهگیت:
اینم از شام دیشب: