آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

آرنیکای مامان وبابا

اولین حرکت های مشاهده شده ی گل مامان

سلام قشنگم جمعه 25/9/90 :   شب بود با بابایی که نشسته بودیم TV نگاه می کردیم شما شروع کردی به تکون خوردن جوری که از روی شکم مامانی معلوم بودی! من و بابایی کلی ذوق کرده بودیم بابایی قشنگ شما رو می دید هی قربون صدقت می رفت و با شما صحبت می کرد شمام که کلی براش دلبری می کردی! الاهی مامان فدای اون تکونای قشنگت بشه! فرشته ی ناز من... من و بابایی انتظار دیدن روی ماهتو می کشیم! ...
3 دی 1390

ویزیت 23 هفته نینی و مامانش

سلام دختر گلم روز چهارشنبه 16/9/90 وقت دکتر داشتیم! از صبح بابایی چون بیرون کار داشت باهم رفتیم بیرون تا ظهر که وقت دکتر بود! ساعت 12:30 رسیدیم مطب دکتر ! دو نفر جلوتر از ما نوبت داشتن با بابایی نشتیم تا نوبتمون شد! وقتی دکتر سونو دید خیلی راضی بود گفت که خدارو شکر همه چی خوبه! من و بابایی با خانوم دکتر در مورد تاریخ به دنیا اومدن شما صحبت کردیم ! به خانوم دکتر گفتیم ما دوست نداریم دخترمون آخر سال به دنیا بیاد ! خانوم دکترم قبول کرد و تاریخ 6 فروردین رو برامون نوشت!!!!!!! ما خیلی خوشحال شدیم! گفت اگه هفته اول درد زایمان نداشتی 6 فروردین بیا آمپول فشار میزنم نینی به دنیا بیاد! بعد گفت برو روی تخت بخواب تا صدای قلب نینی رو بشنوی...
21 آذر 1390

سفر مامانی و بابایی به تهران

  سلام دختر نازم روز یکشنبه 13/9/90 با بابایی ساعت 13:20 پرواز داشتیم ...وای نمیدونی مامانی چه روز شلوغی بود از صبح که رفتم سرکار همش مراجعه کننده داشتم احساس کردم خیلی خسته شده بودی ! ساعت 12:30 بابایی زنگ زد که بیاد دنبالم بریم فرودگاه ...خیلی کار داشتم به بابایی گفتم خودش بره کارت پرواز بگیره بعد بیاد دنبال من! ساعت 12:50 بود که سوار ماشین بابایی شدم...بابایی کیف پولشو تو سازمان جا گذاشته بود رفتیم سازمان که برش داره ...خیلی دیر شده بود! وقتی رسیدیم فرودگاه ساعت 13:15 بود گیت بسته شده بود هر چی اصرار کردیم که سوارمون کنن قبول نمی کردن! منم زنگ زدم به یکی از آشناهام که ببینمک می تونه برامون کاری بکنه یا نه ... تا...
19 آذر 1390

پایان 5 ماهگی

سلام دختر نازم امیدوارم جات تو دل مامانی راحت راحت باشه عسل مامان دیگه 5 ماهه شدی تا 4 ماه دیگه ایشاا... تو بغل مامانی هستی واقعا از ممنوم به خاطر اینکه تو این مدت خیلی ماه بودی و اصلا من زرو اذیت نکردی! الاهی فدات شم خوشگل من ! دیگه خیلی بی تاب دیدنتم! مامان قربونت برم الان که دارم برات می نویسم کلی داری شیطونی می کنی و تکون می خوری خیلی از تکون های نازت خوشحالم... بهم خیلی روحیه میده! دلمو خیلی بردی با این حرکتای قشنگت!   ...
8 آذر 1390

20 هفتگیت مبارک باشه دختر گلم

سلام عسل مامان امروز ٢٠ هفته تموم شد! خیلی خوشحالم دختر نازم چون نصف راه رو به سلامت با هم طی کردیم.امیدوارم نیمه دیگه راه هم برامون به راحتی طی بشه! فقط ٢٠ هفته دیگه مونده تا روی ماهتو ببینم ! بی صبرانه منتظرتم عشق مامان     ...
22 آبان 1390

عیدی مامان اختر و خاله شیرین

سلام دختر ناز مامان روز عید قربان بعد از اینکه بابایی مارو برد بیرون مامان اخترینا اومدن خونمون و برای شما عیدی آورده بودن ! وای نمیدونی چقدر این لباسا ناز بودن ! شما رو توش تصور می کردم همش کیف میکردم! دوست دارم مامانی ...
21 آبان 1390

عید قربان ( دوشنبه 16 آبان 90)

سلام دختر نازم عیدت مبارک امروز صبح من با مامانی که بیدار شدیم دیدیم بارون داره میاد بعدش برای شما 2 تا خانوم محترم صبحانه درست کردم  و بعدش بردمتون برای پیاده روی و کلی از هوای بهاری در فصل پاییز استفاده کردیم(البته 3 تایی!). مراقب مامانی باش ...
16 آبان 1390

سفر بابایی

سلام عسلم من و مامان اختر ١شنبه بعدازظهر برگشتیم جزیره...بابایی روز ٢شنبه مأموریت داره که بره دبی... دلم خیلی گرفت ...آخه کلی دلم براش تنگ شده بود ... مجبور بود خودشم دلش نمی خواست که بره...همش میگفت مراقب دخمل باش... صبح دوشنبه رسوندمش فرودگاه... قرار بود ٣شنبه ساعت ١٢ شب برگرده... منم رفتم سر کار ...شبش خونه ی مامان اخترینا موندم...بابایی هی زنگ می زد می گفت برای دخملم یه عالمه چیز خریدم! ٣شنبه صبح زنگ زد گفت بلیطشو عوض کرده که زودتر بیاد منم کلی خوشحال شدم... ساعت ٦ بود که رفتم دنبال بابایی ...حالش زیاد خوب نبود... پیش خودمون دوتا باشه فکر کنم از دوری ما مریض شده بود...  ...
11 آبان 1390

دختر مامان وبابا

سلام عسل مامان امیدوارم جات تو دل مامانی راحت باشه گل من مامانی من و مامان اختر بعدازظهر روز ٤شنبه (٤/٨/٩٠) راهی تهران شدیم...ساعت ٧:٣٠ رسیدیم...بارون شدیدی میومد...قرار بود بابا همایون بیاد دنبالمون که تو جلسه گیر کرده بود ...خیلی منتظر ماشین شدیم بالاخره بعد از ٤٠ دقیقه ماشین گیرمون اومد و سوار شدیم دیگه خیس خیس شده بودیم...از همونجا فهمیدم که سرما خوردم! وقتی رسیدیم خونه ی مامان سهیلا کلی مهمون داشتن خاله های بابایی و مامان بزرگ و بابابزرگش اونجا بودن! همه حال شما می پرسیدن!خیلی شلوغ بود منم کمکم حالم بدتر می شد! فقط همه رو نگاه می کردم تمام فکرم تو فردا صبح بود که وقت س...
11 آبان 1390